داستان کودک | تازه‌واردهای دوقلو
  • کد مطالب: ۲۴۶۲۶۹
  • /
  • ۲۴ شهريور‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۷:۲۷

داستان کودک | تازه‌واردهای دوقلو

همیشه بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها هستند. در کارها کمک و اگر سؤالی داشتند راهنمایی‌شان می‌کنند. سینا هم برادر بزرگ‌تر بود.

لیلا خیامی - همیشه بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها هستند. در کارها کمک و اگر سؤالی داشتند راهنمایی‌شان می‌کنند. سینا هم برادر بزرگ‌تر بود. بابا گفت: «قرار است بیایند؛ آخر همین هفته.» مادر‌بزرگ لبخندی زد و گفت: «به‌سلامتی!»

سینا که مشغول نوشتن مشق‌هایش بود، زیر‌چشمی به صورت خندان بابا نگاه کرد و چیزی نگفت. دلش نمی‌خواست بیایند. اگر می‌آمدند، مجبور می‌شد از اتاقش اسباب‌کشی کند برود به اتاق کوچک کنار پله‌ها.

آن‌ها دو نفر بودند و او یک نفر. پس اتاق بزرگ‌تر مال آن‌ها می‌شد. مامان این را گفته بود. سینا مشق می‌نوشت و به آن دوتا و اتاق کوچک کنار پله‌ها فکر می‌کرد.

بابا که متوجه شده بود سینا در فکر است، کنارش نشست. دستی بر موهای فردار قشنگ سینا کشید و گفت: «معلوم است حسابی سرگرم درس خواندن هستی. البته یک برادر بزرگ‌تر باید هم این‌طور باشد، درس‌خوان و مرتب. دوقلو‌ها حتما به تو افتخار می‌کنند.»

سینا تا این را شنید، لبخندی زد. سرش را بلند کرد و به صورت بابا نگاه کرد. تا آن لحظه اصلا به این موضوع فکر نکرده بود که می‌تواند برادر بزرگ‌تر باشد. همه‌اش نگران از دست دادن اتاقش بود اما بابا راست می‌گفت. او برادربزرگه بود.

سینا آب دهانش را قورت داد و پرسید: «واقعا فکر می‌کنید به من افتخار می‌کنند؟» مادر‌بزرگ در حالی که لیوان چای نباتش را سر می‌کشید گفت: «معلوم است که افتخار می‌کنند. کی برادری به این خوبی دارد؟!»

بابا هم با تکان دادن سرش حرف مادربزرگ را تأیید کرد. سینا با خوشحالی گفت: «حتما حرفم را هم گوش می‌کنند.» بابا دوباره دستی در موهای فردار سینا کشید و جواب داد: «حتما گوش می‌کنند. البته خیلی هم دوست دارند تو در کارها کمکشان کنی.

تو بزرگ‌تری و در همه‌ی کارها از آن‌ها بهتری.» مادربزرگ هم ادامه‌ی لیوان چای‌نباتش را سر کشید و گفت: «از همین الان می‌توانی شروع کنی. دارند می‌آیند. تازه‌واردند و کوچولو. خیلی به کمکت احتیاج دارند.»

سینا با خوشحالی به مادربزرگ نگاه کرد و گفت: «چه کاری می‌توانم برایشان بکنم؟» مادر‌بزرگ فکری کرد و گفت: «خیلی کار. همین که آمدند خودت متوجه می‌شوی.» سینا لبخندی زد و به فکر فرو رفت. یعنی می‌توانست چه کارهایی بکند؟!

روزهای هفته مانند برق و باد گذشتند و بالاخره آن دو آمدند. یکی دختر بود و یکی پسر. دوتایی بغل مامان بودند. دوتایی کوچولو و خوشگل بودند. سینا از همان لحظه که آن‌ها را در بیمارستان دید، عاشقشان شد و برایشان اسم انتخاب کرد: سارا و سعید.

بعد هم باعجله با مادر‌بزرگ برگشت خانه. خیلی کار داشتند که انجام بدهند. باید وسایل اتاق سینا را می‌بردند به اتاق کوچک کنار پله‌ها و وسایل دوقلو‌ها را در اتاق سینا می‌چیدند. آن شب سینا در اتاق کوچک کنار پله‌ها خوابید.

خیلی هم اتاق بدی نبود. تازه یک پنجره‌ی بزرگ هم به حیاط داشت. روز بعد، دوقلو‌ها از راه رسیدند. سینا در فکر بود که چه کمکی می‌تواند به آن‌ها بکند. همین موقع بود که یکی از دوقلو‌ها زد زیر گریه و آن یکی هم روی لباس مامان بالا آورد.

سینا می‌دانست باید چه‌کار کند. دوید و یک دستمال آورد و لباس مامان و صورت سعید را پاک کرد. بعد هم پیشانی کوچولوی سارا را که گریه می‌کرد بوسید و آهسته در گوشش گفت: «چیزی نیست. نترس خواهر کوچولو. اینجا خانه‌مان است.

من هم برادر بزرگت هستم. هر کاری داشتی کمکت می‌کنم.» سارا تا این را شنید، ساکت شد. به صورت سینا نگاه کرد. انگار حرف‌های سینا را فهمیده بود. انگار داشت می‌خندید.

سینا لبخندی زد. به دو تازه‌وارد کوچک نگاه کرد و با خودش گفت: «از امروز کلی کار دارم. برادر بزرگ‌تر بودن خیلی جالب است!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.